محمد استوار زندگی کوتاه است...
| ||
توی حیاط دبیرستان یه نفر یقه پیرهنم رو گرفت، فهمیده بود از خواهرش خوشم میاد! بچهها دور ما حلقه زده بودند و فریاد می کشیدند.......قورتش بده.... چون هیکلم بزرگ بود اون هی مشت میزد و من فقط دفاع میکردم...! باز اون مشت می زد و من فقط و فقط دفاع میکردم بالاخره یه خراش کوچیکی توی صورتم افتاد... فرداش خواهرش به من گفت حد اقل تو هم یه مشت میزدی روم نشد بهش بگم....آخه چشماش شبیه چشمای تو بود..... [ شنبه 31 تیر 1391 ] [ 18:18 ] [ محمد استوار ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |